سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خشم را با بردباری بازگرداندن نتیجه دانش است . [امام علی علیه السلام]

شمیم بهشت

 
 

 

سلام اقا شنیدم تا چند روز دیگه میخوای بیای پیش عاشقات پیش اونایی که بی صبرانه منتظره اومدنت هستن پیش اونایی که دل تو دلشون نیست تا روی مثل ماهتو ببینن ولی آقا جون بدون انتظار خیلی سخته یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم یه دختره تقریبا سه چهار ساله اون موقع مادرم از شب تا صبح برام غصه میگفت تا منو بخوابونه میدونی اون موقع بابا کجا بود مامان میگفت یه جای خیلی دوره یه جایی اون بالا بالاها بعدم اشک تو چشاش جمع میشدو منو میبوسید ومیگفت تو تنها یادگار اونی میدونی آقا جون اون موقع من نمیدونستم یادگار یعنی چی نمیدونستم مامان برای چی گریه میکنه یا شبای جمعه برای چی میره سره خاکه یکی وباش درد دل میکنه ولی یادمه همیشه سر خاکه اون آقاهه که میرفت زیر لب میگفت من هنوزم منتظرتم هنوزم برای من زنده ای من باورم نمیشه تو......... بعد میزد زیر گریه وهیچی نمیگفت وقتی مامان گریه میکرد انگاری دل منم با اون میگرفت منم نم نم اشک میریختم وبه مامان نگاه میکردم خیلی دلم میخواست معنی حرفاشو بفهمم. وبدونم بابام کجاست ولی سنم اجازه نمیداد بعضی وقتا که خیلی دلم برای بابام تنگ میشد از مامان بزرگم میپرسیدم بابام کجاست اونم میگفت رفته سفر میاد. زود زود میاد ولی نمیدونستم میخواد منو سر گرم کنه تا دلتنگی نکنم ولی کم کم که بزرگتر شدم بیشتر احساس دلتنگی میکردم دیگه میفهمیدم که بابایی در کار نیست وباید با این تنهایی کنار بیام کلاس اول میرفتم که یه روز معلممون ازمون پرسید باباتون چیکارست وقتی به من رسید اشک تو چشام حلقه زده بود معلممون گفت عزیزم بابای شما چیکارست؟که من یه دفه بغضم ترکید وهیچی نگفتم که کنار دستیم گفت خانم فاطمه بابا نداره باباش شهید شده وقتی که معلممون این موضوع رو فهمید شروع کرد در مورد مقام ومنزلت شهید صحبت کردن وبه من گفت که باید افتخار کنم که فرزند شهیدم اون روز خیلی خوشحال شدم واحساس غرور کردم از این که فرزند شهید هستم ولی وقتی تو خیابون یا مکانای عمومی بچه های هم سن وساله خودمو میدیدم که با باباهاشون میرن بیرونو با هم می گن ومیخندن پیش خودم میگفتم ایکاش منم بابام زنده بود والان با هم میومدیم بیرون .

ولی باز پیش خودم میگفتم الحمدلله که یه مامانه خوب دارم که برام هم مادره هم بابا

وقتی به سن تکلیف رسیدم مامان برام یه چادر مشکی دوخت وگفت بیا فاطمه جون تو دیگه به سن تکلیف رسیدی باید غیر از این که واجبات رو انجام میدی حجابت هم کامل باشه اولش یه کم برام سخت بود که چادر سر کنم ولی مامان بهم میگفت تو دختر یک شهیدی باید به خاطر خدا وبعدش خون پدرت حجابتو کامل رعایت کنی تا برای دیگران الگو باشی همیشه حرفای مامان منطقی وبه جا بود ومنو سریع قانع میکردهیچ وقت دلم نمیومد که مامانو از خودم برنجونم همیشه سعی میکردم با کارام یا باخوب درس خوندنم دلشو بدست بیارم مامانم همیشه هوای منو داشت ونمیذاشت که به من سخت بگذره یادمه به خاطر من حاضر نمیشد با هیچ کس ازدواج کنه هنوزم که هنوزه به پای من نشسته وازدواج نکرده منم کلی بزرگ شدم وپیشرفت کردم الان 26 سالمه ازدواج کردم بچه دارم یه شوهر خیلی خوب دارم وهمه اینا رو مدیون مهربونیای مادر دلسوزم هستم آره اقا جون اینارو برات نوشتم تا یه ذره یاد کرده باشم از گذشته وبا شما درد دل کرده باشم هر چند میدونم شما میدونید که خونواده های شهدا چقدر زجر کشیدن ولی بدونین همه عاشقانه شما رو دوست دارن و به ملت ومملکتشون عشق میورزن وافتخار میکنن که خون عزیزانشون رو در راه اسلام وقران دادن ولی تو رو خدا آقا تو نمازاتون دعا کنید خونای کسایی مثل بابای منو افراد لا ابالی وغربزده پایمال نکنن

در آخر ازتون میخوام که برای منو خونوادم دعا کنین

ازتون عاجزانه التماس دعا دارم



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 3501  بازدید


» ?پیوندهای روزانه «
» اشتراک در خبرنامه «